دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.

به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.

اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.

ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر چطور ممکن شد؟

به بزرگ شدنمون فکر می کنم، از نظر اونا من چقدر تغییر کردم؟ از دید اونا چطور شدم؟

چطور شدم وقتی دخترهمسایه رو دیدم و سرمو پایین انداختم؟ چطور شدم وقتی پسرخاله تلخ شد، خیلی وقت بود که حسی نداشتم؟ چطور بود وقتی دخترعمو از رفتن می خندید، من درکی نداشتم؟

یعنی هیچوقت اصلا دوستشون داشتم؟ شاید از اول هیچ دلبستگی نداشتم. فقط همیشه تو خودم بودم؟یا دارم اشتباه می کنم؟

شاید وقتی همه باهم رفتن، من هم پاک شدم؟

ریوردن و اساطیر یونان

در دغدغه های پیرتر شدن

هذیان یک فکر بی خواب

چطور ,تو ,دخترعمو ,هم ,فکر ,ی ,چطور شدم ,می کردم , ,همسایه ی ,تو شهر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نماز بهینه سازی سئو نت نگار گلستان قیمت دقیق طلا نرخ سکه نکس فور موزیک اقتصاد هنر حضور فایلوکس لینکمن زندگی آموزش ساخت وب سایت